يكي از اين كارخانهها متعلق به 2برادر است. برادران «شفيعي نيك» كه چهار دهه از فعاليتشان در كنار هم ميگذرد، برادراني كه از كار كردن با هم لذت ميبرند؛ كساني كه به قول خودشان تيم شدهاند و انرژيشان براي كار را چند برابر كردهاند، آن هم در شرايطي كه خيلي از آدمها براي شروع هر فعاليتي به يك شريك فكر ميكنند. و چه كسي بهتر از كسي كه از كودكي همديگر را ميشناختند و به قول قديميها «اگر گوشت هم را بخورند استخوان را دور نمياندازند». اين انتخاب در كنار همه حُسنها، عيبهايي هم دارد؛ چه خانوادههايي كه بهخاطر اختلافات دنياي همكاري از هم دلخور شدهاند. اما در اين بين هستند كساني كه سالهاي زيادي در كنار هم كار كردهاند؛ خانوادههايي كه كار كردنشان كنار هم باعث رشد شده. برادران شفيعي يكي از همين خانوادهها هستند؛ برادراني كه بيش از چهار دهه است در كنار هم پلهپله رشد كردهاند و حالا به يكي از سرآمدان عرصه چوب كشور تبديل شدهاند. با اين خانواده در يكي از روزهاي شلوغ دم عيد گپ زديم.
- ما پاي دستگاه نجاري به دنيا آمدهايم
حاج محمدابراهيم شفيعي 3پسر داشت. غلامحسين، ابوالفضل و غلامعلي كه همگي مثل نياكان خود با چوب انس گرفته بودند. پسر بزرگ راه ديگري را پيش گرفت و معمار شد، 2پسر ديگر اما راه پدر را ادامه دادند. عليآقا ميگويد: «ما اصلا پاي دستگاه نجاري به دنيا آمدهايم». برادران شفيعي از نوجواني اينجا و آنجا مشغول بهكار ميشوند و در عنفوان جواني دوباره به هم ميپيوندند تا كار و كاسبي خودشان را به راه بيندازند و «صنايع چوب شفيعي» را در سال 1351تاسيس كنند. شكل اوليه كارخانه بزرگشان، يك مغازه 40متري نبش خيابان سرباز بود؛ مغازهاي كه رفتهرفته گسترش پيدا ميكند و بزرگتر ميشود. ناصر، پسر آقا ابوالفضل هم شيفته كار پدر ميشود و از جواني پا به پاي پدرش كار ميكند. حالا ناصر مستقل شده و «نيك آرا» را اداره ميكند. گفتوگوي ما 4 شخصيت دارد؛ پدر، عمو، ناصر و پندار. پندار 4ساله است و كوچكترين عضو علاقهمند به اين كار در اين خانواده هنرمند است و همه اعضاي خانواده را ياد كودكي خودشان و شور اشتياق براي درست كردن وسايل مختلف در عالم بچگي مياندازد. پندار هم مثل بقيه عاشق چوب و اره است و در پس زمينه گفتوگوي ما دارد براي خودش پنكه و ميكروفن ميسازد.
- شروع كار بدون سرمايه اوليه!
پدر درباره تاسيس كارخانه ميگويد: «كارمان را تقريبا بدون سرمايه اوليه شروع كرديم. سرمايه ما تجربهمان بود. يك شريك داشتيم كه جا و وسايل با او بود و كار از ما. بيشتر از 2سال طول نكشيد كه توانستيم مغازه را از صاحب اصلياش بخريم. انگار كه گنج پيدا كرديم». عمو اضافه ميكند: «روز اولي كه در مغازه مستقر شديم هر كسي از همسايهها و مغازهدارهاي اطراف كه ما را ميديد ميگفت اينجا كار نكنيد! هر كسي اينجا كار كرده ورشكست شده؛ هر كسي اينجا هر كاري را شروع كرده نيمهكاره رها كرده. اما خريد آنجا براي ما شروع اتفاقات خوشايندي بود». كارشان حسابي رونق ميگيرد و رفتهرفته به تعداد كارگرها اضافه ميكنند. وقتي از خاطراتشان ميگويند ميبينم كه اكثر مشتريها از وزارتخانهها بودند و كارهاي ويژه به آنها سفارش ميدادند. در جواب سؤالم كه اين مشتريها را از كجا ميآورديد ميخندند. عمو ميگويد: «ما پيدايشان نميكرديم، آنها به سراغ ما ميآمدند». پدر وقتي تعجب من را ميبيند اضافه ميكند:«كارگاه ما در محل مناسبي قرار داشت. نبش خيابان سرباز بود كه حالا اتوبان صياد شيرازي شده و محل گذر كساني بود كه ميخواستند به شميران بروند؛ يعني ناگزير بودند كه مغازه و كارگاه ما را ببينند.»
- زندگي شيرين ميشود!
پدر ميگويد: «24ساله بودم كه كارگاه را راه انداختيم. تازه اول جوانيمان بود و من تازه ازدواج كرده بودم. انگيزه زيادي داشتيم. سفارش پشت سفارش برايمان ميآمد.» عمو درباره نخستين سفارش جديشان ميگويد:« يكي از كارمندهاي وزارت علوم آمد مغازه ما و گفت ميز هم ميتوانيد بسازيد؟ گفتيم بله. گفت يك نمونه بسازيد و براي ما بياوريد. اين سفارش كوچك شروع سفارشهاي بزرگ بعدي بود». پدر درباره آن دوره ميگويد: «وزارت علوم يك وزير خيلي بداخلاق داشت كه هر چيزي ميساختند، نميپسنديد. ما اين شانس را داشتيم كه كارمان را تأييد كند و از آن به بعد كارهاي زيادي با وزارتخانه انجام داديم. نمونه بارزش هم كارهايي است كه براي دانشگاه و خوابگاههاي دانشگاه فردوسي مشهد انجام داديم كه من شنيدم هنوز بعد از 40سال تغيير چنداني نكرده». عمو حرف پدر را تأييد ميكند و ميگويد: «هميشه سعي ميكنيم كارهاي خوب و بادوام بسازيم، به همينخاطر هم اصلا از اينكه هنوز از همان وسايل 40 سال قبل استفاده ميكنند تعجب نميكنيم. خاطرم هست براي يك بانك آمريكايي كار انجام داده بوديم كه بعد از انقلاب بايد بسته ميشد. رئيسشان به ما زنگ زد كه برويم پيششان. ديديم همه وسايلشان را ريختهاند بيرون جز كارهاي ما. به ما گفت اين وسايل را دستهبندي كنيد كه ما با خودمان ببريم. وقتي پرسيديم چرا بقيه وسايل را با خودشان نميبرند، گفت كه همه اين وسايل آن طرف پيدا ميشود و اين كار شماست كه ناياب است.»
- دو برادر؛ مثل فيلمهاي هندي!
ميپرسم هيچ وقت از هم خسته نشديد؟ آنقدر جدي ميگويند نه كه از سؤال خودم پشيمان ميشوم. پدر ميگويد: «هر كسي براي خودش آرمان و هدفي دارد. خوشبختانه ميتوانم بگويم كه من به هر چيزي كه ميخواستم توي اين كار با برادرم رسيدم». عمو هم ميگويد: «خدا را شكر هميشه آنقدر هم خودمان از كار راضي بوديم و هم مشتريها رضايت داشتند كه براي فكر كردن به اين چيزها فرصت نداشتيم». ميپرسم يعني از اول همهچيز گل و بلبل بود؟ به هيچ سختي و مشقتي نخورديد؟ پدر تعريف ميكند: «روزهاي سخت براي همه هست. كار ما هم از اين روزها زياد داشته. وقتهايي كه سفارش كار كم بوده يا چكهاي مشتريها پاس نميشدند و... اما همه اين مسائل در نهايت باعث ميشد كه به فكر گسترش كار بيفتيم». عمو حرف پدر را اينطور ادامه ميدهد: «چندسال پيش در دوره ركورد كار تصميم گرفتيم يك دفتر براي فروش و تبليغات بخريم. تنها باري بود كه براي پيشبرد كار وام گرفتيم. دفتر را كه خريديم دوباره كار به گردش افتاد و شايد باور نكنيد تا يك سال فرصت نكرديم كه حتي در دفتر را باز كنيم. بعد از آن هم بيشتر فكر كرديم و ديديم اصلا به دفتر فروش احتياجي نداريم».
- وظايف را تقسيم كنيد!
دلايل موفقيتشان را از خودشان جويا ميشويم. پدر به تعريفشده بودن وظايفشان اشاره ميكند و ميگويد: «ما هر كدام وظايف تعريفشدهاي داريم. مسئوليت همه مسائل مالي برعهده من است و كارهاي فني با عليآقا. براي هر كاري هم مدير پروژه داريم؛ كسي كه جوابگوي دير و زود شدن يا كيفيت كار ميشود». ميپرسم مثلا سر همين مسائل مالي به اختلاف نخوردهايد؟ ناصر ميخندد و ميگويد: «فكر كنم تنها اختلافشان همين است. عمو معمولا خيلي دوستانه با مشتريها برخورد ميكند و حسابي تخفيف ميدهد و پدر هم عقيده دارند كه آن كار بيشتر از اينها ميارزيده». عمو هم دفاعي از خودش ندارد و ميخندد و خاطره بامزهاي از همين اتفاقات مالي تعريف ميكند: « پروژهاي گرفته بوديم كه مسئوليتش با من بود. روز آخر تحويل و حساب و كتابها، شركت 20ميليون بيشتر از قرارداد براي ما واريز كرد. وقتي بهشان اطلاع داديم قبول نكردند و يك برگ سبز به من دادند كه كار ما تمامشده و پرونده بسته شده. 6ماه تمام دوندگي كرديم تا توانستيم آن شركت را قانع كنيم تا پولشان را پس بگيرند».
- پدر، عمو، پسر
پدر ميگويد: «من اصلا فكر نميكردم كه روزي كار پدرم را ادامه بدهم. با وجود اينكه از كودكي همين كار را انجام ميدادم اما وقتي 18ساله شدم و درسم تمام شد تصميم گرفتم به ارتش بروم. آزمون ورودي را پشت سر گذاشتم اما در تستهاي آمادگي جسماني گفتند بهخاطر انحراف بيني نميتوانم استخدام شوم مگر اينكه عمل كنم. آن روزها خيلي ناراحت شده بودم اما الان ميبينم كه چقدر خوب شد». عمو اما از همان ابتدا عاشق كار پدر بود؛ «من هميشه همين تصوير را از آينده داشتم اما گاهي به سرم ميزد كه كارهاي ديگري را نيز تجربه كنم. هر چه جلوتر آمديم و رضايت مشتريها را ميديدم فكر ميكردم كه شايد من براي همين كار بهدنيا آمدهام. البته اين اتفاق گاهي باعث شده كه موقعيتهاي خوبي را از دست بدهيم.» ناصر هم از علاقهاش بهكار خانوادگيشان ميگويد: «من از بچگي خيلي اين كار را دوست داشتم چون بهنظر من مثل خلق كردن ميماند. با يكسري تكه چوب ساده ميشود چيزهاي عجيبي درست كرد. وقتي ديپلم گرفتم رسما به پدر و عمو گفتم كه من تصميم دارم با شما كار كنم. برخلاف تصورم استقبال كردند و فقط يك شرط گذاشتند. پدر گفت ما اين كار را نسبت به دوره خودمان پيشرفتهتر دنبال كرديم و تو اگر ميخواهي اين كار را دنبال كني حتما بايد بهروزتر از ما باشي. من هم قبول كردم و تنها رشته مرتبط با اين كار « علوم و صنايع چوب و كاغذ » نخستين و تنها رشتهاي بود كه براي كنكور انتخاب كردم». از پندار ميپرسم تو هم دوست داري كار پدرت را ادامه بدهي؟ خيلي جدي ميگويد: «البته كه دوست دارم». ناصر حرف پسرش را كامل ميكند: «شما اگر اسباب بازيهاي پندار را ببينيد متوجه اين علاقه شديدش به حرفه خانوادگي ما ميشويد. پندار عاشق ادوات نجاري است و كلا كارهاي فني را دوست دارد». عمو ميگويد: «علاقه پندار به اين كار دقيقا شبيه ناصر است. پدرش هم از وقتي همين سن و سال را داشت پاي ثابت كارخانه شد و آلوده اين كار». همه ميخندند و ناصر ادامه ميدهد: «عمو هميشه به من ميگفت مثل ما خودت را درگير اين كار نكن، فكرت را جاي ديگري هم بگذار ولي نميشد؛ وقتي اين كار تنها علاقه من است و آدمهايي كه از كار من استفاده ميكنند راضي هستند، انگيزهاي براي كار ديگري نميماند».
- اين مشتريهاي نازنين!
از مشتريهاي خاصشان ميپرسم. ناصر تعريف ميكند: « پدر يك مشتري دارد كه خيلي مسن است و تقريبا نخستين مشتري ما بوده. هنوز هم هر كاري كه داشته باشد ما انجام ميدهيم. چند وقت پيش براي كار جديدي كه داشت رفتيم منزلشان، از سال 51تا حالا پدر و عمو هر چيزي كه برايش ساخته بودند را مثل يك كلكسيون نگهداري ميكند. همين يك مشتري براي پايبند كردن هميشگي يك نفر به اين كار كافي است». ميپرسم يعني مشتريها همه نازنين بودند و هيچوقت كسي نبوده كه اذيتتان كند؟ پدر ميگويد: «ما يك مشتري ثابت داريم كه بهشدت آدم سختگيري است و در حالت عادي شايد غيرقابل تحمل باشد اما براي ما مشتري ثابت و خوبي بهحساب ميآيد.» عمو اضافه ميكند: «بدترين چيز اين است كه مشتري نداند چه چيزي ميخواهد. نزديك شدن به فضاي ذهني اين مشتري خيلي سخت است و راضي كردن او هم سخت تر. يك كابوس ديگر هم وجود دارد و آن هم اين است كه يك كاري را بسازي و مشتري نخواهد و آخر كار بگويد منصرف شده. اين اتفاق براي ما كم پيش آمده ولي پيش آمده».
- براي دل خودت بساز!
« من يك اسب چوبي از اينهايي كه تاب ميخورند براي ناصر ساختم. بدون اينكه از روي دست كسي نگاه كنم. آنقدر اين اسب متعادل و خوب شد كه خودم از كارم تعجب كردم. پندار كه به دنيا آمده بود تمام تلاشم را كردم تا يكي مثل آن برايش بسازم اما با اين همه پيشرفت تكنولوژي و صنعتيشدن ابزار و لوازم، نتوانستم درست درش بياورم.» اينها را پدر تعريف ميكند: «خيليها تصور ميكنند اين روزها با پيشرفتهشدن ابزار و لوازم ديگر نيازي ندارند كه كار با دست را ياد بگيرند اما هنوز هم كارهايي هست كه دستگاهها توانايي انجام دادنش را ندارند». از پدر درباره تجربههاي موفق ديگرش در توليد ميپرسم كه تعريف ميكند: «براي موفقشدن بايد براي دل خودت بسازي، بايد فكر كني هر كاري كه ميسازي براي عزيز خودت است. طرحهاي زيادي بوده كه ما نسخه اوليهاش را براي خودمان اتود زدهايم. مثلا سال 54ما توي يك خانه كوچك زندگي ميكرديم كه اتاقهاي كوچكي داشت كه تخت در آنها جا نميگرفت. آن سال از اين تختهايي ساختم كه بعدها به اسم «كمجا» معروف شد و توي ديوار ميرفت». ناصر تعريف ميكند: «هميشه در كار پدر و عمو نوآوري بوده. سر كار بوديم و قرار بود پارتيشنهاي آلومينيومي را كاور چوب و MDF بزنيم. عمو يكي از اين كاورها را كه انجام داد به مدير پروژه گفت كه من اين پارتيشنها را با چوب درست ميكنم. مسئول پروژه گفت امكان ندارد؛ يك هفته بعد نسخه اوليه كار را ساختيم». عمو حرفهاي ناصر را تأييد ميكند: «نوآوري براي ما يك اصل اساسي است، چون هرچيزي يك تاريخ مصرف دارد.»
- شعبههاي ديگري هم داريم!
پدر ميگويد: «تقريبا همه كساني كه در فاميل ما به اين كار علاقه داشتند چنددوره كنار ما بودند تا كار را ياد بگيرند و خوشبختانه خيلي از آنها بهكار علاقه زيادي داشتند و حالا خودشان مستقل كار ميكنند» عمو ادامه ميدهد: «با همه اين بچهها هم در ارتباطيم و خيلي از كارها را با هم پيش ميبريم. ميشود گفت كه آنها شعبه ديگري از كارخانه ما هستند. نمونه بارزش هم همين آقاناصر است». از ناصر ميپرسم مستقل شدن ترس نداشت؟ جواب ميدهد: «مسئوليت قبولكردن كلا پروسه ترسناكي است اما من نسبت به آدمهاي ديگري كه قرار بود اين كار را شروع كنند يك تفاوت بزرگ داشتم و آن هم تجربه مديريتي بود كه پيش از اين، پيش عمو و پدر بهدست آورده بودم. ميدانستم حمايتها هست و همين به من دلگرمي ميداد. من يك نمونه موفق را به چشم ديده بودم و تقريبا ميدانستم چه كار كنم تا موفق بشوم». از ناصر مهمترين دليل موفقيت پدرش را ميپرسم كه ميگويد: «پدر و عمو هميشه روي اصول فعاليت كردند. همان روزهاي شروع كار به عضويت اتحاديه صنايع چوب درآمدند و جزو معدود شركتهايي هستند كه در شركت هماهنگي صاحبان صنايع چوب كشور هم عضو هستند. اين اصول هميشه به آدم براي كار كردن آرامش ميدهد».
- حرفهاي شروع كنيد
ناصر چند سال بيشتر نيست كه مستقل كار ميكند، به همين دليل بهترين گزينه است كه بگويد ورود به دنياي توليد صنايع چوبي به چه ريزهكاريهايي نياز دارد. ميگويد: «بسته به كاري كه در آن سررشته داريد به 20تا 50ميليون تومان دستگاه و وسيله احتياج داريد. البته و رفتهرفته بايد تعداد اين دستگاهها را افزايش بدهيد. آدمهاي موفق دراين رشته عموما كساني هستند كه از كارگري شروع كردهاند و پلهپله به تاسيس يك كارخانه رسيدهاند. مهم اين است كه حرفهاي وارد بشوي و هر كاري را تجربه كني». ناصر درباره بازار كار اين رشته ميگويد: «بازار كار اين رشته تا حد زيادي بهخود شروعكننده بستگي دارد. همه مردم بهدنبال ايدههاي جديد و نو هستند و اگر كسي كه وارد اين رشته ميشود اين خلاقيت را در خودش ميبيند و ايدههاي جديدي براي عرضه كردن به مردم دارد، حتما موفق ميشود و از كارش استقبال خواهد شد، بهويژه اين روزها كه برگزاري نمايشگاههاي متعدد، عرصه را براي معرفي محصولات جديد باز كردهاند».
- هميشه دقيق كار كنيد
ميپرسم تا حالا شده خرابكاري كنيد؟ پدر ميگويد: «يكي دوبار فقط». با خنده ادامه ميدهد: «دم عيد يك دراور درست كرده و تحويل داده بوديم. بعد از چند روز صاحبش از ما خواست كه دستگيره برايش بزنيم. من متوجه نشدم كه كشو پر است و دلر زدم و گرفت به لباس عيد دخترشان و پاره شد». يك نمونه خرابكاري ورژن جديد هم برايمان تعريف ميكند؛ «در كار ما اندازه خيلي اهميت دارد. همين اخيرا ما چندتا رو شوفاژي ميخواستيم درست كنيم كه قسمت وسط آنها حصير ميخورد. قابش را با دقت اندازهگيري نكرده بوديم و ارتفاع حصير برشخورده كمتر بود. من خيلي سريع يك حاشيه برايش گذاشتم و اتفاقا خيلي قشنگتر شد؛ توجيه هم داشت، مقاومت چوب از حصير خيلي بيشتر است. اكثر خرابكاريها را همينجوري درست ميكنيم.»
نظر شما